لعنت...

متن مرتبط با «شب نويسي هاي يك زن» در سایت لعنت... نوشته شده است

زندگي واقعي

  • دیر شده؟ نه فکر نکنم فکر نمی‌کنم برای پیدا کردن مسیر زندگی، بیست و پنج-شش سالگی خیلی دیر شده باشه. دو ماه پیش حدودا نتایج کنکور دکترا اومد و من با اینکه رتبه م 50 شده بود، جایی که میخواستم قبول نشدم و قیدش رو زدم. اول کلی گریه کردم بابت اینکه خانواده و استادمو ناامید کردم. بعد گفتم فدا سرت بابا، یه کاری می‌کنی دیگه. بعد شروع کردم به کارهای دیگه ای مثل مقاله نوشتن، کارگاه گذاشتن و راه اندازی یه کارگروه. بعد تدریس رو پی گرفتم و یهو اون وسط چی شد؟ یه کار خیلی عجیب و غیرمنتظره افتاد تو دامنم. تولید محتوا! اولش نمیخواستم واردش شم. این پسره که خودشم معلوم نبود چطوری و از کجا یهو پیداش شد  گفت میتونی و من گفتم نمیتونم. گفت نتونستی کمکت میکنم و گفتم باشه. نوشته های اولیم اما انقدر جوندار و قوی و خوب بود که خودش هم باورش نمیشد. بعد یکهو بیشتر و بیشتر شد. من دیدم عه! چقدر علاقه دارم ها! ولی اینکه اسمش کار نیست. دورکاری اینطوری شغله مگه؟ بعد به خودم اومدم دیدم دارم به هزاران جا رزومه میدم برای کارشناس تولید محتوا! حالا اینجا نشستم درحالیکه به طور کامل از درس و دانشگاه فاصله گرفتم. خودخواسته! با استادم بیش از ده روزه حرف نزدم و خبری ازش ندارم. نمیخوام هم داشته باشم. دارم تلاش میکنم یک شرکت خوب برای کار پیدا کنم و کار حضوری رو شروع کنم. هفت گوشه‌ی دلم استرس داره و مضطربه. به خدا و اهل بیت و خلاصه هرکسی که رسید رو انداختم که درست شه کارم. نمیدونم چی میشه. دلم میخواد درست بشه و اوکی شه و شروع کنم. از کار غیرثابت ِ غیرحضوری خسته ام. از محیط کاری تو خونه ای متنفرم. دلم فعالیت زیاد میخواد. کار توی محیط پویا میخواد. پیش خودمون بمونه ، اما حتی دلم همکاری حضوری با این پسره میخواد. نه حا, ...ادامه مطلب

  • يک خوشبختي کوچيک

  • یک جای این زندگی را خیلی دوست دارم.آنجایی که میدانم سالِ دیگر،حوالی همین روزها اگر بخواهم به خاطراتم -و خصوصا به تو- فکر کنم باید خلوتی پیدا کنم و چندین ساعت تمرکز کنم تا به سختی گذشته ام به خاطربیاورم. + خیلی وقت پیش در صفحه توییترم نوشته بودم :تو مثل همکلاسی اول دبستان من میمونی. با اونم دوسال کنار هم تو یه میز میشستیم اما حالا اسمشم یادم نمیاد,خوشبختي ...ادامه مطلب

  • آدم هاي رنگي رنگي

  • لاک ِ کوچک یاسی رنگی دیده بودم و آن را همان وسط مغازه برای تست رنگی که عاشقش بودم یک گوشه از ناخنم کشیدم و از ذوق رنگش بدون آنکه صبر کنم بلافاصله خریدمشاما لاک ِ خوش رنگم درست چند دقیقه بعد از خشک شدن آنقدر بدرنگ شد که نمیتوانستم حتی لحظه ای آن را گوشه ناخنم هم تحمل کنم. در یک آن لاکی که عاشقانه خریده بودمش تبدیل شد به یک لاک ِ به دردنخور که خودم را برای دادن پول برای همچین رنگ مزخرفی سر,رنگي,رنگي ...ادامه مطلب

  • زندگي

  • روح ِ درجريان ِ زندگي يعني عليرضايي که نيم ساعته بي وقفه داره گريه ميکنه و عمه ِ امتحان و کنفرانس داري که نيم ساعته هم داره حرص ميخوره هم ميخنده از صداي اين طفل :)همنقدر متناقض و همنقدر دوست داشتني, ...ادامه مطلب

  • پراکنده گويي به وقت شب

  • شبيه ِ قهر هاي دختربچه هاي پنج ساله نبين! بعضي وقتها رها ميکني چون ديگر به اوج ِ خستگي رسيده اي و حس ميکني همه چيز شوخي مسخره ايست. چه تو بخواهي چه نخواهي دنيا کار ِ خودش را ميکند. نه اينکه فکر کني قهر ميکنم که نازم را بکشي! نه ... قهر ميکنم تا کمي خستگي به در کنم. کمي باورهايم را بتکانم و ببينم اين, ...ادامه مطلب

  • براي ِ نفس هاي تازه رسيده ِ تو...

  • من به نشانه هايي که در تولد ِ نوزادان است ايمان دارم... ميدانم که هر کودکي که متولد شود نشانه ايست بر خير... بر اتفاقات ِ خوب... من تا قبل از آمدنش هم به نشانه هاي خير ِ بعد از تولدش فکر کرده بودم. من ايمان داشتم که دستهاي کودکي که از رگ و ريشه ِ توست ، هنوز ميتواند تو را به آسمان ببرد. ايمان به تني که بوي بهشت ميدهد و صداي ِ کودکانه اي که اگر خوب گوش دهي هنوز نشانه اي از صداي ِ آسمانيان دارد...من مطمئنم زمزمه هاي درگوشي با نوزادان مستقيما به خود ِ خدا ميرسد... به خود ِ خود ِ خدا... + عزيز ِ کوچک ِ من! متاسفانه عمه ِ مجنون ِ تو ذهن ِ شاعرانه اي دارد که نميتواند دنيا را با ديد ِ معمولي نگاه کند... مدام به صورت ِ کوچک ِ نازت نگاه ميکند و دلش براي آسمان پر ميکشد... پرحرفي هاي نوشتاريم را ببخش... به دنيا خوش آمدي :), ...ادامه مطلب

  • دل تنگي هاي ناب

  • يک روزهايي روي در و ديوار همين خانه هاي مجازي مينوشتم " کاش آدم وقتي دلتنگ ميشد ، ميمرد" ميدانستم دلتنگي دوران دارد. وقت دارد. حال دارد. ميدانستم يک روز به جايي ميرسد که حتي ديگر دلتنگ هم نميشوم. اصلا يادم هم نمي افتد قرار است که باشم و به کجا برسم. هي خودم را غرق ميکنم و به اين غرق شدن عادت ميکنم. نگران ِ همين روزها بودم که ميگفتم کاش دلتنگي هايم امتداد پيدا ميکرد به مردن. و مردن از دلتنگي ... آخ ... چه دعاي نزديکي داشتم و حالا... دلم حتي براي اين دلتنگي ِ شيرين هم تنگ است... دلتنگي هاي زميني را بي خيال شو. دلت را بسپار به اصل و ريشه ت. کجا قرار بود بروي و حالا اين,دلنوشته های ناب دلتنگی ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها