سبز ِ پسته اي ِ من

ساخت وبلاگ

+ تصورش را ميکردي؟
- ميکردم...از همان اول...
+ من اما نه... من از همان اول ميدانستم تو را بايد يک روز بگذارم و بروم. نگاه هايت را ميديدم و ميگفتم خدا قرار است دستم را از هرچه دوست داشتني است کوتاه کند. من خنده هايت را به خاطر ميسپردم و يک حرير ميکشاندم رويش. ميگفتم از همين دور ببين. از نزديک شدن ميترسيدم... من دلبسته ِ آرزوهاي محال بودم..
- پس چرا ماندي...؟
+ دنيا جوري پيش رفت که مجبور شدم.اجبار با کراهت نه! يک روز ، يعني همان شبي که نگاهم به آسمان ِ سامرا بود و دورم پتو پيچيده بودم يک چيزي مجبورم کرد. يادت هست؟ چقدر گفتي سامرا به يادم باش. بعد از همان شب بود که چيزي پابندم کرد... آنقدر که قدرت پر زدن نداشتم. يک چيزي جا ميماند.هميشه... يادت که هست...نه؟
- يادم هست...خوب يادم هست...:)



لعنت......
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 82 تاريخ : چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت: 10:55