تسلسل

ساخت وبلاگ

دست و پاهاي کوچولويش را که بغل ميگيرم به سالهاي قبل فکر ميکنم که آرزويم بود کودکي با همين نسبت و با همين جثه را با تمام وجود ميان آغوشم بفشارم و جس کنم ديگر هيچ غمي در دنيا ندارم و حالا همين موجود ِ کوچک ِ بامزه در آغوشم است و زندگي هنوز هم سخت است...
بعد به تمام آرزوهايي فکر ميکنم که اگر مستجاب شوند زندگي روي خوشش را به من نشان ميدهد! دنيا همينقدر احمقانه تسلسلي است مغموم از خواسته هايي کوچک که فکر ميکنيم اگر به آنها برسيم ديگر هيچ غمي نخواهد بود...



 


 


پينوشت: عمگي آنقدر شيرين است که وقتي دست و پاهاي کوچکش را نگاه ميکنم به معناي واقعي هيچ چيز ِ هيچ چيز در دنيا نميتواند ناراحتم کند.اين حس ِ نااميدي هميشگي من هيچ ربطي به شعف ِ فوق العاده م نسبت به اين موجود کوچولو ندارد:)

لعنت......
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 99 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 5:03