کاشکي بد نشود آخر اين قصه بد...

ساخت وبلاگ

خواب بودم و گریه میکردم. تو نبودی و انگار هیچوقت قرار نبود برگردی. گریه میکردم و دیگر هیچ چیز دنیا برایم معنی نداشت. من هیچوقت توی بیداری برای نبودنت اینطور گریه نکردم . اصلا برای نبودت گریه نکردم چون هیچوقت باورش نکردم. چون همیشه یک امید ِ لعنتی از ناکجاآباد به سرم می افتاد و نمیگذاشت گریه کنم. توی خواب ولی نه امید بود نه هیچ چیز دیگر. توی خواب نبودن بود و یک پیرزن ِ مهربان که مدام به سرم دست میکشید و برایم لقمه میگرفت. لقمه هایی که هیچوقت نمیتوانست از گلویم پایین برود . توی خواب گریه هایی بود که پایان نداشت. اتوبوسی بود که ته نداشت و منی بودم که دیگر یک بار هم نمیتوانستم تو را ببینم...


لعنت......
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 92 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 20:46