لعنت...

ساخت وبلاگ
دارم از آن بالا تو را نگاه می‌کنم.  از سه سال پیش تا امروز ، من عوض شده‌ام، این کشور عوض شده است، حتی نگاه من به این کشور هم تغییر کرده است ، تو اما همچنان از آن بالا می‌خندی و نگاه می‌کنی.  شاید برعکس سه سال پیش، حالا هیچ اشتراک خاصی با دیدگاه و عقاید تو ندارم. اما هنوز آن بالا را که نگاه می‌کنم لبخند تو را می‌بینم. درست مثل روزی که رفته بودی و من پر پر می‌زدم و می‌دیدم که از آن بالا به تک به تک ما نگاه می‌کردی و می‌خندیدی. این کلمات، این نوع نوشته‌ها مدت‌هاست از سرم افتاده. حتی‌تر اگر جایی این کلمات را می‌دیدم ، حقیرانه به نویسنده‌اش نگاه می‌کردم و رد می‌شدم. می‌خندیدم از دنیای کودکانه‌ای که درونش گیر افتاده و هنوز در بند قالب‌های احساسی و آدم‌های بت شده و اسطوره‌ایست. تو اما همچنان برای من همان تصویر خندانی هستی که از آسمان نگاه می‌کند و می‌خندد. همان کسی که دیگر این روزها به عقیده «جمهوری اسلامی حرم است»ش اعتقادی ندارم. به دفاع از کسی که نامش را ولی می‌خوانند هم توجهی ندارم. اما هنوز تو آخرین ریسمانی هستی که نمی‌توانم حق بودنت را فراموش کنم.  تو ، اگر مثل همیشه از آن بالا نگاهم کنی، این پرپر زدنم را برای یافتن حقیقت می‌بینی. اینکه در میان باطل‌ها دنبال رگه‌های نوری‌ هستم که راه را برایم روشن کنند ناظری. تو می‌بینی که در هر سمتی می‌دوم چیزی جز باطل نمی‌بینم. تو می‌بینی که می‌دوم، می‌بینی که گاه حیرات و خسته تکیه می‌دهم به دیواری و می‌گویم دیگر هیچ چیز حس نمی‌کنم. من تو را به حق بودن می‌شناسم. تو را به اخلاص در راهی می‌شناسم که با تمام وجود درست بودنش را معتقد بود. دلم اعتقاد شدیدی مثل تو را می‌خواهد. اعتقادی که به درست بودنش شک نکنم و در همان راه جان دهم. دل لعنت......ادامه مطلب
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 64 تاريخ : سه شنبه 4 بهمن 1401 ساعت: 17:14

تا حالا کسیو دیدید که از برگشتن به درس خوندن - که کلا یه ماه بوده رهاش کرده - انقد ذوق کنه که من دارم ذوق میکنم؟  گاهی اوقات از اینطور پناه بردن به درس خوندن نگران میشم. یه ماه پیش کنکور دکترا دادم درحالیکه متنفر بودم دوباره شروع کنم مقطع جدیدی رو و دوباره درگیری با تز و پایان نامه و ... . حالا امروز شروع کردم به مقاله نوشتن . من سالمم جدی؟ از چی دارم فرار میکنم؟ اصلا فرار میکنم؟ چیزی رو ندارم که ازش به درس پناه ببرم؟ بیشتر از ذوق برای کار جدید ، برای درس خوندن جدید حالم خوبه. حسم میگه دارم تک بعدی میشم و خب ناراحتم. چندتا کار دیگه در کنارش انجام میدم ولی هیچکدوم به اندازه این یکی خوشحالم نمیکنه. امیدوارم نشونه بدی نباشه. دیروز داشتم فکر میکردم چرا هیچوقت روانشناسی و مشاوره نخوندم؟ از همون اول کارشناسی ینی. در خودم میبینم که یک روانشناس خوب باشم. که بتونم خوب مشاوره بدم. همین الانشم میبینم که میتونم. نمیدونم تو مغز اون موقعم چی میگذشت که ادبیات رو انتخاب کردم. چرا عقل الانم رو اون موقع نداشتم؟ هرچند الانم نسبتا توی پژوهش هام بالاخره ردپای روانشناسی هست ولی خب دنیای عجیب و بزرگ روانشناسی واقعا جذابه و طبیعتا آینده بهتری از ادبیات داره. اصلا خدا رو چه دیدی؟ شاید یهو همه چیزو گذاشتم کنار و رفتم روانشناسی خوندم و شدم مشاور! (عمرا جرات چنین ریسک هایی رو داشته باشم!).  این همه نوشتم که از مهم ترین چیزی که داره مغزم رو میجوه ننویسم. آخر هم نتونستم. دلم میخواد بخوابم . بدون فکر. همه چیز بیاد و بگذره. دلم آرامش میخواد. بدون فکر به چیزی.  + تاریخ پنج شنبه 100/1/12ساعت 8:0 عصر نویسنده تسنیم | نظر Adblock te لعنت......ادامه مطلب
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 66 تاريخ : سه شنبه 24 خرداد 1401 ساعت: 11:47

دیر شده؟ نه فکر نکنم فکر نمی‌کنم برای پیدا کردن مسیر زندگی، بیست و پنج-شش سالگی خیلی دیر شده باشه. دو ماه پیش حدودا نتایج کنکور دکترا اومد و من با اینکه رتبه م 50 شده بود، جایی که میخواستم قبول نشدم و قیدش رو زدم. اول کلی گریه کردم بابت اینکه خانواده و استادمو ناامید کردم. بعد گفتم فدا سرت بابا، یه کاری می‌کنی دیگه. بعد شروع کردم به کارهای دیگه ای مثل مقاله نوشتن، کارگاه گذاشتن و راه اندازی یه کارگروه. بعد تدریس رو پی گرفتم و یهو اون وسط چی شد؟ یه کار خیلی عجیب و غیرمنتظره افتاد تو دامنم. تولید محتوا! اولش نمیخواستم واردش شم. این پسره که خودشم معلوم نبود چطوری و از کجا یهو پیداش شد  گفت میتونی و من گفتم نمیتونم. گفت نتونستی کمکت میکنم و گفتم باشه. نوشته های اولیم اما انقدر جوندار و قوی و خوب بود که خودش هم باورش نمیشد. بعد یکهو بیشتر و بیشتر شد. من دیدم عه! چقدر علاقه دارم ها! ولی اینکه اسمش کار نیست. دورکاری اینطوری شغله مگه؟ بعد به خودم اومدم دیدم دارم به هزاران جا رزومه میدم برای کارشناس تولید محتوا! حالا اینجا نشستم درحالیکه به طور کامل از درس و دانشگاه فاصله گرفتم. خودخواسته! با استادم بیش از ده روزه حرف نزدم و خبری ازش ندارم. نمیخوام هم داشته باشم. دارم تلاش میکنم یک شرکت خوب برای کار پیدا کنم و کار حضوری رو شروع کنم. هفت گوشه‌ی دلم استرس داره و مضطربه. به خدا و اهل بیت و خلاصه هرکسی که رسید رو انداختم که درست شه کارم. نمیدونم چی میشه. دلم میخواد درست بشه و اوکی شه و شروع کنم. از کار غیرثابت ِ غیرحضوری خسته ام. از محیط کاری تو خونه ای متنفرم. دلم فعالیت زیاد میخواد. کار توی محیط پویا میخواد. پیش خودمون بمونه ، اما حتی دلم همکاری حضوری با این پسره میخواد. نه حا لعنت......ادامه مطلب
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 67 تاريخ : سه شنبه 24 خرداد 1401 ساعت: 11:47

درحالیکه فکر میکردم از آخرین باری که اینجا چیزی نوشتم حداقل یک سالی گذشته باشه اما هشت نه ماه گذشته بود . کلماتی که مرداد ماه توی این صفحه نوشته شده بود انقد برام دور بود که باورم نمیشد اون آدم منم. البته اون آدم همچنان من بودم و تغییر خاصی نکرده بودم. اما زندگیم به قدری چرخیده از اون موقع که جدی جدی خوندن اتفاقات گذشته و من ِ قبل برام هیجان انگیزه! یادم میاد درست وقتی که کنکور دکترا قبول نشدم و گریه می‌کردم، به خودم گفتم خب! گویا خدا برام یه برنامه‌ای داره که چنین اتفاق عجیب غریبی افتاد! بعد چی شد؟‌یکهویی مسیر کاری و شغلی‌م عوض شد و یکهویی تر استخدام جایی شدم که شاید اگر دو ماه قبلش بهم می‌گفتن آینده‌ی تو از این شرکت و این کار می‌گذره چشمام شصت درجه گشادتر میشد از تعجب.  اما حالا که 9 ماه از شروع این کار جدید برام گذشته و 8 ماه از یک تجربه‌ی جدید تو زندگیم می‌گذره ، خیلی حرف‌ها دارم برای خود الان و گذشته و آینده‌م بزنم.  مثلا به شدت دوست دارم به خود گذشته‌م بگم که می‌فهمم خیلی داری تلاش می‌کنی که بهترین باشی! اما خب ببین! ببین چقدر همه چیز بی‌فایده است تو آینده ات! نمیگم تلاش نکن ها! میگم این همه رنج دادن خودت درست نبود و نیست. به اندازه وقت گذاشتن و زحمت کشیدن خیلی بهتر از اون همه زجر کشیدن برای پیشرفت کردنه! و راستی؛ اون آدمی که کنارت هست و به عنوان استاد داره راهنماییت می‌کنه، ادم سالمی برای زندگی تو نیست! انقد به حرفش نکن . ولی خب احتمالا گوش نمیدادم. میشناسم خودمو. به خود الانم میگم که برات خوشحالم. زندگی نرم و آرومی رو بالاخره بعد مدتها داری تجربه می‌کنی. شاید یه زندگی شبیه اونی که تو 18 سالگی توی یه برگه کاغذ کوچیک برای خودت نوشته بودی: « مطمئنم یه رو لعنت......ادامه مطلب
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 73 تاريخ : سه شنبه 24 خرداد 1401 ساعت: 11:47

جنگ انگار برای بابا قرار نبود هیچوقت تمام شود. مامان اینطور میگفت. یعنی میگفت روزهای زیادی گریه کرده و قبل از آنگه من اشک هایش را ببینم صورتش را برگردانده. گریه کرده برای بهترین دوست هایش. برای حس ِ تلخ ِ جاماندنش و بعد انگار محکم تر شده و شروع کرده به ادامه دادن راهی که هنوز نیمه کاره مانده استجنگ و خاطراتش توی خانه ما هم فراموش نمیشد هیچوقت. کودکی هایم بین یادگاری های بابا از جبهه میگذشت. نمیدانم چرا انقدر دوست داشتمشان. از خمپاره بدون چاشنی ای که مادر توی اتاق بابا تویش گل گذاشته بود و من همیشه فکر میکردم بهترین گلدان است. یا بعضی وقتها فکر میکردم لابد اگر محکم تر روی زمین بیندازمش منفجر میشود یا آن پوکه های فشنگ بامزه ای که شده بود یک گردنبند کوچیک...یا حتی نامه های عاشقانه مام لعنت......ادامه مطلب
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : نانوشته, نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 95 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 17:28

بزرگی تعریف می‌کرد:"بنده خدایی را زن و بچه اش از خانه بیرون کرده بودند. از بس که روز و شب، محرم و غیر محرم برای حسینِ علی گریه می کرد.خودش می‌گفت اول کتاب‌های مقتل را می خواندم و های های گریه می‌کردم. خانواده‌ام آن کتاب ها را از من گرفتند. بعد به مفاتیح پناه بردم. دیدم هر خط مفاتیح هم دارد روضه سیدالشهدا را روایت می‌کند. با آن هم اشک می‌ریختم. مفاتیح را هم از من گرفتند.بعد قرآن خواندم. هرچه می‌خواندم مرا یاد شهید کربلا می‌انداخت. با آیه های قرآن برای خودم مجلس عزا می‌گرفتم. قرآن را هم از من دور کردند.آن بزرگ می گفت:از خانه بیرونش کرده بودند. آمده بود کربلا. به هرکس می رسید می گفت بگذار برایت چند خط روضه بخوانم گریه کنیم. از این حرم به آن حرم می‌رفت. جز حسین چیزی نمی خواست. لعنت......ادامه مطلب
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 95 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 17:28

سفارش ِ یه متن میده و میگه سعی کنید تا آخر ِ شب اوکی اش کنید . تو دلم غر میزنم که ای بابا کی آخه تونسته سه ساعته متن سفارشی بنویسه
یه ربع بعد درحالیکه نمیدونم این کلمات چجوری انقدر راحت اومدن و نشستن کنار ِ هم متن رو براش میفرستم و جفتمون تعجب میکنیم که چطوری میشه مغز انقد پرحرف بشه که برای موضوعی که حتی بهش فکر هم نکردی تند تند بنویسه -_-
احتمالا دچار ِ ضربه مغزی شدم
خدا رحم کند


لعنت......
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 90 تاريخ : پنجشنبه 25 آبان 1396 ساعت: 15:20

یک جای این زندگی را خیلی دوست دارم.
آنجایی که میدانم سالِ دیگر،حوالی همین روزها اگر بخواهم به خاطراتم -و خصوصا به تو- فکر کنم باید خلوتی پیدا کنم و چندین ساعت تمرکز کنم تا به سختی گذشته ام به خاطربیاورم.

+ خیلی وقت پیش در صفحه توییترم نوشته بودم :
تو مثل همکلاسی اول دبستان من میمونی. با اونم دوسال کنار هم تو یه میز میشستیم اما حالا اسمشم یادم نمیاد


لعنت......
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : خوشبختي, نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 96 تاريخ : پنجشنبه 25 آبان 1396 ساعت: 15:20

یه وقتیم میبینی، اونی که جلوت وایساده، خودشه، ولی دیگه خودش نیست، همون آدمه، ولی دیگه همون آدم نیست، همه چیزش همونه، ولی دیگه هیچ چیزش همون نیس، انگار که یه دفعه پرت شده باشی وسط دنیای که دیگه مال تو نیست و تو یه غریبه هستی که باید همه چیز لعنت......ادامه مطلب
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 105 تاريخ : پنجشنبه 25 آبان 1396 ساعت: 15:20

لاک ِ کوچک یاسی رنگی دیده بودم و آن را همان وسط مغازه برای تست رنگی که عاشقش بودم یک گوشه از ناخنم کشیدم و از ذوق رنگش بدون آنکه صبر کنم بلافاصله خریدمشاما لاک ِ خوش رنگم درست چند دقیقه بعد از خشک شدن آنقدر بدرنگ شد که نمیتوانستم حتی لحظه ای آن را گوشه ناخنم هم تحمل کنم. در یک آن لاکی که عاشقانه خریده بودمش تبدیل شد به یک لاک ِ به دردنخور که خودم را برای دادن پول برای همچین رنگ مزخرفی سر لعنت......ادامه مطلب
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : رنگي,رنگي, نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 120 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1396 ساعت: 6:55